روزها در گذرند
و دگر ، بهر برگشت تو ، امیدی نیست !!!
نگه ام می افتد
و دلم می گیرد
که ، چرا جای تو خالی است کنارم ، افسوس !
خنده ام می میرد.
با مرور مبهم خاطره هایم ، بی تو
کار هر روزه ی من ، این است که
بنشینم به نوک قله ی عشق
و سقوطی آزاد
و سپس در پی آن
مرگ مسکوت همان خاطره ها ، در شبی تیره و تار
و منی ، که دگر بعد از تو
شاد ترین واقعه ی هستی هم
از دلم دور نمی گرداند ، غم تنهایی را
لیک ، به من آموخته ای
که در اوج یاس و سرخوردگی و نومیدی
باز هم ، می آیی
خنده ی چشمانم
بوسه ی لبهایم
می شود هدیه ی تو
می شوی باز ، همان جانک من
که تمام نفسم ، وابسته است
به طنین خوش خندیدن تو
"مانا"
روزهای بی تو
خب بگذار اینگونه برایت توصیفشان کنم
سرد!
تاریک!
بی روح!
و پر از دلتنگی
"مانا"