ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرقی می کند ، تن به آن ساتن لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه ای از آفتاب پائیزی
که دارد در به در و پنجره به پنجره ، دنبالت می گردد!
از طرز نگاهم باید حدس می زدی
که من ِ ظاهرا فراموش کار و سر به هوا
خطوط کشیده اندامت را دقیق ،
تا مرز نامرئی شدن هرچه پیرهن ، از بر کرده ام
اگر می دانستی که جایت سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه ، منهای شیرین زبانی تو ... چقدر تلخ !
من و این آفتاب بی پروا را
آن قدر چشم انتظار نمی گذاشتی
قهوه ات دارد سرد می شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی ات ، طاق !
مگر چقدر طول می کشد
انتخاب پیراهنی که
ساعتی دیگر
باید از تن ، درآوری
+ عباس صفاری