پُرم از درد
پُرم از شک ، به بلندای سکوتی غمگین
و پُر از حس عجیب حسرت
و شب و روز دلم بی پروا
ناله ها می زند و می خواند
که چه سان صبر و توان خود را
در پی لذتی از این بودن
قدر آهسته به هم خوردن پلک
از کف داد
پُرم از حرف
پُرم از وزن گران واژه
بر لبم قفل سکوتی زده ام
تا که هر کس نتواند ز دل خسته ی من
شنود قصه ی لیلایی که
عمری از بهر نبود مجنون
همچو فرهاد پُر از عشق و غرور
تیشه ها زد به تن نازک احساس خودش
و در آخر فهمید
که از آن خرمن عشق
اثری نیست به جا
و کنون از دو نگاه نگرانش ، گاهی
می چکد بر گونه
قطره ای اشک
پُر از حسرت و آه
"مانا"
روزی پرواز کردیم
من و "تو"
دست در دست هم
تا اوج عاشقانه ها
دگر روز جدایی بود و تنهایی
و بغض سنگین من
که هم نوا با بغض آسمان
بارید
"مانا"
دل به آرامش فردا بستم
دل به یک باور دور
و خودم می دانم
لمس دستان تو در روز نخست
اولین تجربه ی لذتم از دنیا بود
شوق ماندن در این دنیا را
طعم لبخند تو بخشید به من
اینک اما تنها
لحظه هایم بی تو
یک به یک در گذرند
و به هنگام غروب
غم عالم به دلم می شیند
و دلم می خواهد
که دگر بار در آن باغ به هنگام سحر
بسپرم در یادم
طعم آغوشت را
و به اندازه روییدن هر برگ لطیف
عاشقانه ، مسرور
غرق در لذت با هم بودن
مست از شوق وصالی شیرین
بوسه ای هم زنم آهسته
لب لعل شکر نوشت را
"مانا"