دانه های برف
در گلویم مانده صد حرف
می روم ناگه دراین بوران و سرما
خوب می دانم دگر این عشق نیست از آن دل ما
این چنین باید که با غم ها درآمیخت
دیدن مجنون بی جان
رقص لیلی ، چشم گریان
بی قراری بود و باران
باز لیلی از غم دوری فراوان اشک ها ریخت
قصه ی شیرین و فرهاد
رقص تیشه ، هوهوی باد
عشق رنگی بی فنا داشت
قصه هایش درد ها داشت
اشک شیرین در پی هر تیشه از مژگان فروریخت
من خمور و دل شکسته
روح من تنها و خسته
ذره ای در دل ندارم شادی و شور
می روم زین شهر، زین نامردمان دور
درد و غم های قدیمی از نگاهم باز آویخت
"مانا"