من و یک کافه پر از خیال تو
که روی صندلی هاش باز خالی مونده جای تو
حتی عطر پیرهنت پیچیده امروز همه جا
توی کافه ، توی مترو ، یا همین خیابونا
کافه چی میاد میپرسه از تو و نبودنت
میبینی؟ حتی به جز من ، همه عادت دارن انگار به حضور و بودنت
انگاری تموم حرفام میشینه توی نگام
دیگه بعد رفتنت خاموش و سرد و بی صدام
کافه چی فنجون قهوه رو میذاره روی میز
تو نباشی ، چه قدر تلخ و غریبن همه چیز
میزنم بیرون میون ماشینا و آدما
داره بارون میباره بی تو توی خیابونا
"مانا"